rss

1392/12/2

درروزگار قديم ، پادشاهي سنگ بزرگي را در يك جاده ي اصلي قرار داد . سپس در گوشه اي قايم شد تا ببيند چه كسي آن را از مسير برميدارد .

برخياز بزرگان ثروتنمد با كالسكه هاي خود به كنار سنگ رسيدند ، آن را دور زدندو به راه خود ادامه دادند . بسياري از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند كه چرا دستور نداده جاده را باز كنند . هيچ يك از آنان كاري به سنگ نداشتند.

يكمرد روستايي با بار سبزيجات به نزديك سنگ رسيد . بارش را زمين گذاشت و سعيكرد كه سنگ را به كنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ريختن هاي زياد بالاخره موفق شد . هنگامي كه سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بهدوش بگيرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد كيسه اي زير آن سنگ در زمين فرو رفته است . كيسه را باز كرد پر از سكه هاي طلا بود . و يادداشتي از جانب شاه كه اين سكه ها مال كسي است كه سنگ را از جاده كنار بزند .

آن مرد روستايي چيزي را مي دانست كه بسياري از ما نمي دانيم .!!

هر مانعي ، فرصتي است تا وضعيتمان را بهبود بخشيم .


(0) نظر | برچسب ها :